اتاق خبر: بنابراین دیدم بین یک یا چند تاکسی چندمرحلهای و سوار شدن به متروی دو مرحلهای دومی بهتر است و سریع راه افتادم، اما چه سرعتی؟ چون میله پلاتین یادگاری دوران جوانی هنوز به استخوان چسبیده و جا خوش کرده بود و من هم دیدم این رفیق و مسافر راه قدیمی را نرنجانم بهتر است، روی پله برقیها صدای گوینده خوشبیان و خوشزبان اتاق ویژه خدمات مسافران به گوش رسید که نشان میداد باید هر چه زودتر با این پای به طور تقریبی مشکلساز خودم را به پایین برسانم، درون واگن مترو جا گرفته و نگرفته راه افتاد و من فکر کردم میانه راه جایی که به روزنامه نزدیکتر است از مترو پیاده شوم. در همین احوال؛ دستی به مهربانی یک هموطن رفیق صبح را برایم زیباتر کرد.
جایش را به من تعارف کرد و جالب اینکه گویا میدانست یکی از بیماریهای ما روزنامهنویسها نوشتن در هر جای ممکن است بنابراین کیفش را هم در اختیارم گذاشت تا با کیف خودم بهراحتی یک میز تشکیل بدهم که به انجام رسید و راحت شدم. در همین احوال که او به ایستگاه مورد نظرش رسید با احترام کیف را برداشت و با لبخندی گفت: امیدوارم روز خوبی برای شما و من باشد، معلوم است شما روزنامهنگار هستید من هم کارم نقاشی است، همین اتفاق نمودار روز خوب برای ما است. گفتم اینکه شما نقاش هستید را وجنات جنابعالی نشان میدهد، اما چطور متوجه شدید من کارم نوشتن است و به اصطلاح روزنامهنگار هستم؟ با لبخند جواب داد: بالای صفحه نوشته برگه تنظیم خبر، گرچه شما به خاطر استفاده بهینه از کاغذ پشت برگه مینویسید، اما میشود سایه کلمه تنظیم خبر را دید. خداحافظی که کردیم به دیگر افراد دور و بر نگاه کردم که ناظر حرفهای ما بودهاند یا نه! خوشبختانه نبودند، چون یا در حال بازی با گوشیهای همراهشان بودند یا تلفنی حرف میزدند. یکی از دوستان هم داشت قیمت دلار و سکه را میگرفت؛ سرگرمی این سالهای موبایل به دستان عزیز... البته بعضیها هم حساب باقیمانده چرت و خوابشان را پاکسازی میکردند، دلیل هم داشتند، آن موقع بین ساعت ۹ و ۱۰، کوپههای مترو چندان پر و پیمان نشده بود، کوپههایی با کولر روشن و آرامش حاصل از یکنواخت بودن قطار روی ریلها. برای شروع روز خوبی بود.
موسیقی صبحگاهی
همراه دیگر مسافرانی که در میدان فردوسی پیاده شده بودند ایستاده بر پلهبرقی بلند و بیصدا بالا میرفتیم که با شنیدن موسیقی فیلم قصه عشق در حال منقلب شدن بودم، مرد محترم میانسالی در حالیکه دستگاه تقویت الکترونیکی را کنار دیواره فلزی قرار داده و خود در یکساز دهنی مدرن میدمید، پشت به جمعیت داشت و روی از شیشه بلند دیواره ورودی و خروجی مترو به فضای خارج، نوع تفکر و نگاهم گویا توجه یک دانشجوی پله پایینی را جلب کرد که برای مطلع کردن من و همراهان پله برقی گفت: بابا دیگه این کارها کهنه شده. میخوای پول دربیاری یه راه دیگه پیدا کن. همه دیگه میدونن ماجرا چیه. گفتم: حالا ماجرا چی هست؟ به این قشنگی داره اجرا میکنه. سری تکان داد و گفت: مشکل ما همینه دیگه... هرچی رو میبینیم زود تایید میکنیم، این آهنگها رو تو یه استودیو با ساز دهنی، گیتار، ویلن و حتی سهتار ضبط میکنن و هنگام پخش، ادای اجرا رو درمیارن. بالای پلهها بودیم و نقطه خروجی، همه رفتند و من در حالیکه نشان میدادم دارم گوش میکنم، یک اسکناس ناقابل درون کیف باز روی دستگاه گذاشتم و کمی آنسوتر ایستادم، البته به طرز نفسگیری و دمیدن هوا به داخل ساز دهنی هم نگاه میکردم، تا آهنگ به پایان رسید و مرد میانسال نوازنده ساز دهنی لختی تامل کرد و با یک دستمال تمیز ساز دهنیاش را تمیز کرد و چون نگاه پرسشگر مرا دید، نگاهی به اطراف انداخت و با لبخندی گفت: دوست دارین، یعنی وقت دارین یه آهنگ دیگه بزنم؟
تعجبزده گفتم: میبخشی عزیز، این «آمپلیفایر» فقط تقویتکننده است، یا میشه تبدیل به ضبط و پخش هم بشه؟
لحظهای خیره ماند و گفت: چند سالی موسیقی آموزش میدادم، اما دیگه نه تیپ معلمی موسیقی دارم، نه حوصلهاش رو. اما به اطلاعتون میرسونم، ما برای اینکه صدای موسیقی رو خوب پخش کنیم قبلا «آکورد» رو با همون صدا ضبط میکنیم و بعد هنگام اجرا صدای ساز دهنی با صدای «آکورد» یعنی صدای زیر اصلی همراه شده و ایجاد طنین و «اکو» میکند، البته هستند کسانی که به اندازه خیلی ابتدایی کار را یاد میگیرند و بعد کل موسیقی رو بدون استفاده از صدای زیر یا «مادر» از دستگاه تقویت شده پخش میکنند و در اصل ادای اجرا را درمیآورند، البته همان بعضیها هم چند آهنگ را آنقدر تمرین میکنند تا در مقابل شنونده و تماشاگر کم نیاورند. بعد کارت عضویتش را نشان داد و باز با آهنگ دیگری بدون استفاده از «آمپلیفایر» فقط صدای سازدهنی را درآورد که باز هم مسئلهای به وجود نمیآورد، صدا کمتر شده بود، در خروج از مترو تا انتهای میدانگاهی را که میرفتم صدای ساز دهنی میآمد، البته حالا به صورت تقویت شده...
خدا برکت میدهد
قدمزنان به طرف ایستگاه تاکسیهای راهی میرفتم، هر کس به کاری مشغول بود، چند نفر نشسته روی زین موتور انتظار مسافرهای مخصوص خود را میکشیدند و چند نفری هم فریادکش راهیها شده و مقصد آنها را با صدای بلند اعلام میکردند، یک ماشین پژوی زرد رسیده و مرا هم سوار میکند به آدرس یا مقصد وزار، شیشه کنار دستم را پایین میکشم تا هوای گرم داخل خودرو را عوض کرده باشم، راننده از داخل آینه نگاه میکند و با لبخند میگوید: شیشه پایین باشه اذیت میشین، بهویژه با این مهمانهای تازه از راه رسیده، دلمان خوش بود که امسال به همت شهرداری و چسب زرد دور درختها خبری از این مهمانهای ناخوانده نیست. میدانستم درباره مشکل مگس سفید دارد حرف میزند، مگسهای ریز و مزاحم و سفیدرنگی که از سال گذشته در خیابانهای شهر پیدایشان شده، بنابراین گفتم: عمرشان زیاد نیست، هر چی هم که گرم باشه، یک ماه دیگر مانده، اگر عمری باشد باز باد پاییز میزند و گرما کمکم جایش را به خنکای هوا میدهد. یکی از مسافرها بدون هیچ لبخندی میگوید: واقعا دلتون خوشه، این همه دارن از ما مالیات میگیرن، شکر کیلویی ۲۵۰۰ تومان رو دیشب خریدم ۴۸۰۰ تومن، به فروشنده میگم رحم داشته باش، میگه به من چه ربطی داره؟ الان ۱۰ گرمش رو تو میدون مولویگیر نمیآرین، اما اگه بگین با قیمت مشکلی ندارم ۱۰ تا گونی از انبارش میفرسته در مغازه... این دلالها و فروشندهها دستشون به کجا بنده؟ حالا شما از مگس سفید میگین؟ اگه زنبور گزنده دو سر سفید هم بیاد، نباید تعجب کنیم، مگه ما به هم رحم میکنیم که خدا بهمون رحم کنه؟
راننده میخواهد حرفی بزند که مسافر ناراضی میگوید: لطفا نگه دارین. مسافر یک اسکناس ۵ هزار تومنی میدهد، راننده ۳ هزار تومان به طرفش میگیرد، مسافر عصبانی میگوید: شما هم شنیدین شکر گرونه کرایهتون رو گرون کردین؟ این مسیر ۱۵۰۰ تومنه، راننده سریع یک ۵۰۰ تومانی تعارفش میکند، مسافر هنوز میخواهد حرفی بزند که راننده راه میافتد، چند قدمی نرفته به چراغ قرمز میرسیم، با خودم فکر میکنم، هر کسی توی این جامعه کم و زیاد گرفتاره؛ شاید هم ۵۰۰ تومن برای مسافر قبلی ارزش داشته باشه. راننده به طنز میگوید: جون مادرت سبزش کن، این عروس مگسها دیگه دارن چشم و چالمون رو درمیارن؛ منظورش چراغ قرمز است که روی عدد ۳ مانده و ادامه میدهد: این چراغها هوشمنده، حساب میکنه اونور شلوغتره، یا اینور، هر چی هم التماسش کنی کار خودشو میکنه، مثل بعضی از ما آدما. چراغ سبز میشود و ما راه میافتیم، اما راننده محترم هنوز حرف دارد.
مگسهای سفید
باز از مگسهای سفید میگوید: آقا اینا مثل عروسهای داماد بیچارهکن هستن، هر روز توقعشون بالا میره، اگر پارسال بیشتر دور و بر درختها میچرخیدند و گاهی توی چشم و چال مردم میرفتن، امسال درست یکماه آخر تابستون پیداشون شده و میخوان دو ماه غیبت رو یه ماهه تلافی کنند، باورتون نمیشه دارم با مسافر حرف میزنم، یکراست میرن تو دهن و گلوی آدم، اونم با کاری که ما داریم، با مشکلها و سختیهاش... آمیخته به طنز میگویم: چارهکار اینه که کولر روشن کنین، به شدت از سرما فرار میکنن. لبخند میزند و به طنز میگوید: ما که حرفی نداریم، نفری هزار تومن بذارین رو کرایه راه، کولر هم روشن میکنیم. میگویم: خب، این وسط خودتونم نفع میبرین، خستگیتون در میره، بهتر کار میکنین. باز میخندد و میگوید: آقا جون ما اهل کار هستیم، من از ۱۰ سالگی کار کردم، الانم دخترهام و پسرهام همه دانشگاه رفته هستن، جون کندم تا اونا سرپا بمونن، دیگه عادت کردم، تو زندگی کوتاه نیومدم و تا اونجا که میشه و شده سعی کردم نون حلال تو سفرهام باشه، با هیچکس هم سرشاخ نشدم، رزق و روزی رو خدا میرسونه، واسه ما که رسونده، باور کنید با همین کار که بهم میگن «بنیهندل» کلی سفر زیارتی رفتم، دو تا جهیزیه دادم، یه خونهای هست که گرفتار صاحبخونه نباشم و هر سال نگن بلندشو، یه وقتایی وقتی ۱۰ سال اجارهنشینی میکردی با کمک صاحبخونه صاحب سرپناه میشدی، اما الان شده نوندونی؛ طرف یه خونهداره، میخواد همه زار و زندگیش، سفر خارجش، تحصیل بچههاش و پساندازش با اجارهای که میگیره، جور بشه...
داریم میرسیم، یک ۲ هزار تومانی میدهم، میگیرد و میکند لای اسکناسهایش و میگوید: خدا برکت...
پیاده میشوم، لازم نیست یادآوری کنم ۵۰۰ اضافی برداشته، بنده خدا خرج دارد، راحت نیست راه انداختن زندگی چند دختر و پسر، سفر به عتبات و جهیزیه دادن، زندگی خرج دارد... امید که همه روزها خوب باشد...
منبع: صمت
95102