Performancing Metrics

روایت شب بعد از سیل ‏ | اتاق خبر
کد خبر: 424905
تاریخ انتشار: 11 فروردین 1398 - 13:01
عرفان نظرآهاری، نویسنده

بیست‌ودو ساله بودم که در سیل افتادم.‏بیست‌ودو ساله بودم که آب از سرم گذشت و مردن چنان یقه‌ام را گرفت که دانستم، ‏مرگ از آن‌چه گمان می‌کردم به من نزدیک‌تر است و از آن‌چه گمان می‌کردم ناگهان‌تر؛ ‏چنان نزدیک که گویی در پیراهنم زندگی می‌کرد و چنان ناگهان که  گویی مرگ همان ‏چشم بر هم زدن است.‏بیست‌ودو ساله بودم که قیامت را با چشم دیدم و فردای قیامت را و روز محشر ‏را هم دیدم و من آن‌جا بودم که اسرافیل سه بار در صورش دمید و من یکی از مردگان بودم که از ‏گورش برخاست.‏و حالا سال‌هاست که کسی نمی‌داند من یکی از آن مردگانم.‏بیست‌ودو ساله بودم که در کیسه خوابی در چادری کوچک در جنگلی خوابیده بودم، قرار ‏نبود بمیرم، همه آن دیگران هم بیست‌ودو ساله بودند و قرار نبود که بمیرند، اما مردند.‏نیمه شب باران گرفت، خسته بودیم، خوابیده بودیم، بسیار راه آمده بودیم در آن کوه و کمر، ‏قرار بود دو روز دیگر ادامه داشته باشد این راهپیمایی و روز سوم به تهران برگردیم و ‏سال‌های‌سال زندگی کنیم، اما ما هرگز بر نگشتیم.‏در خواب شنیدم که دو تا از بچه‌ها که بیدارند و پاسبانی می‌دهند به هم می‌گویند: «این چه ‏صدایی‌ است که می‌آید؟ نکند خرس دارد به ما نزدیک می‌شود!‏»اما من در رویا دیدم که پدرم در ایوان خانه آهار است و رودخانه را نشانم می‌دهد و می‌‏گوید: «عرفان! دارد سیل می‌آید.‏»زیپ کیسه خواب را باز کردم و از چادر پریدم بیرون. در آن سیاهی مطلق، ناگهان رعد و ‏برق زد و در روشنایی‌اش دیدم که دیواری بلند و‌ گل آلود به طرفم می‌آید، دویدم به سمت ‏کمرکش کوهی که در پایش خوابیده بودیم و با چنگ و دندان از آن بالا رفتم، چنگ می‌‏زدم به زندگی، به کوه، به بودن و التماس می‌کردم به سیل، به بی‌رحمی مرگ، به ‏ناجوانمردی طبیعت.‏‏ دیگران هنوز در کیسه خواب‌های‌شان خوابیده بودند که آب آنها را برد.‏سیل سهمگین بود و چنان محکم می‌کوبید که می‌دانستم خواهم مُرد. دهانم پر از گِل بود و ‏با همان دهان پر از گِل خدا را صدا می‌زدم و بالا می‌رفتم و می‌گفتم خدایا به مادرم ‏رحم کن، فقط به مادرم رحم کن.‏‏ سیل موج به موج می‌کوبید و هر بار رشته‌ای  بین من و زندگی پاره می‌شد.‏یادم افتاد که دانشجو بودم، ادبیات را دوست داشتم، اما رشته گسست.‏یادم آمد که دو کتاب منتشر کرده بودم، نوشتن را دوست داشتم اما رشته گسست.‏یادم افتاد که خانواده داشتم، دوستانی داشتم، امیدهایی، آرزوهایی اما رشته گسست.‏یادم افتاد که دشمنانی هم داشتم که  مرا آزرده بودند، اما دیدم چقدر حقیر بود آن نفرت‌ها، ‏آن آزارها و همه چیز در برابر مرگ چقدر کوچک بود.‏من داشتم می‌مردم.‏ماهی بودم در گل و لای، اما آن ماهی که شنا کردن نمی‌دانست و آبشش‌هایش را گم ‏کرده بود.‏ساعت‌ها و روزها و قرن‌ها گذشت وقتی که نخستین نور زد، فردای روز قیامت بود و من ‏تکه‌ای گِل بودم بر دیواره کوهی بلند. آب، آب، آب، گل آلود و سیاه و صدای هولناکش ‏همچنان بود.‏من پلک‌های گِلی‌ام را باز کردم، از سرما می‌لرزیدم، هنوز باران می‌آمد و رد دو شیار ‏از چشم‌هایم تا ابدیت کشیده شد، من داشتم گریه می‌کردم، پس ماهی‌ها هم گریه می‌کنند، ‏پس سنگ‌ها هم گریه می‌کنند.‏جرأت سر چرخاندن نداشتم، می‌ترسیدم از فهمیدن این‌که آب چه کسانی را برده است. چشمم به پایین افتاد، روی آب خون بود.من در قیامت غوطه می‌خوردم، جهان تمام شده بود و هیچ چیز دیگر شبیه قبل نبود. ‌‏آب همه چیز را برده بود، جوانی را، زندگی را،  شور را و امید را و عشق هفت خانواده ‏را.آن روز که به سفر می‌رفتم جوانی بیست‌ودو ساله بودم، فردایش اما سنگی دو‌هزار ساله بودم‏ بر کوهی کهن که مرگ را و قیامت را و محشر را در ریه‌هایش حبس کرده بود.‏من هرگز از آن کوه پایین نیامدم و هر چه که همه عمر نوشته‌ام روایت همان تکه سنگ ‏است از شب بعد از سیل.این سیل در ۲۹ شهریور ۱۳۷۵ در جنگل‌های کجور اتفاق افتاد.‏
نقل از صفحه شخصی

 

نظرات
ADS
ADS
پربازدید