زهرا هر بار درباره رؤیا با من حرف میزند، بغض راه گلویش را میبندد. چشمان سیاهش پر از اشک میشود: «پنجشنبه بود. آه چه پنجشنبه سیاهی. ساعتها کنارش بودم. رؤیا که همیشه ناله میکرد، آن روز خوابیده بود. چند ساعت خواب بود. مدام بالای سرش میرفتم. من و پدر هم